سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من او

صفحه خانگی پارسی یار درباره

مهربونی

سلام

دلم می خواد امروز از اتفاقاتی که برام افتاده بود بگم

امروز رفته بودیم برای تحقیق جاتون خالی

رفتیم منزل اردشیر... بود2تا دختر داشت به دلیل تصادف ماشینش حالا بیکار بود یه اقایی 30یا 35 ساله دلم گرفت وقتی دیدم با هر سوالی که ما میکنیم سرش و میندازه پایین ومجبورجواب بده احساس میکردم خجالت میکشه نمی دونستم چی کار کنم یا چی بگم البته سوالات ما زیاد بد نبود اما خوب غرور مرد و..........

بعدازسوالات از این خونه اومدیم بیرون و یه بارون قشنگ میومد کلی انرژی گرفتم

رفتیم خونه بعدی

اونجام زیاد اذیت نشدم یه خانوم پیری بود با یه پسر دانشجو ویه پسر30ساله که می گفت افسردگی داره

اومدیم بیرون اما خونه سوم

زنگ زدیم و وارد شدیم طبقه اول یه خانواده زندگی میکردکه2 تا دخترویه پسرو اقا و خانوم بودن این اقا 3 بار ازدواج کرده بودن واز ازدواج اولش 2تا دختر و 1 پسر داشت که یکی از دختر ها با مامانش زندگی میکردواون 2تای دیگه با همین زن سوم از ازدواج دوم هیچ بچه ای نداشت از ازدواج سوم 1دختر داشت

وقتی وارد شدیم یه بوی بد میومد بوی مواد غیر از خانوم خونه کسی خونه نبود بعد از سوالات پرسیدم همسرتون به چیزی اعتیاد نداره مثلا سیگار یا چیز دیگه گفت نه ایشون فقط یه رگ توی مغزش قطع برا همین یک دفعه عصبانی میشه وهمه چیزو به هم میریزه ویک بارم از بالای خونمون خدشو پرت کرده پایین و فعلا توی پاش پلاتین اما با همه اینها خیلی ادم خوبیه

بازم علامت سوال ما که این بو برای چی بودسر جاش بود

تا اینکه بغضش گرفت و گفت پسر زن اول همسرم اعتیاد داره

بعد بلند شد و روفرشی که دم در انداخته بود و برداشت و گفت ببین یه روز رفتم عید دیدینی وقتی برگشتم دیدم تمام ظرفای توی ویترین تلوزینم بوده رو برداشته و این فرشمم که مال جهازم بوده سوزونده دیگه صداش میلرزید اما همچنان بغضش و می خورد

دلم می خواست بغلش کنم بگم گریه کن اشکالی نداره اما باید رسمی باشم و جدی وگرنه ...........

رفتیم طبقه بالای بالا البته طبقه که نگو یه زیر شیرونی یه اتاق باریک و درازکه دونفر نمیتونستن پیش هم وایستن نه حمومی نه اشپزخونه و نه هیچ چیز دیگه ای انجا خونه فاطمه خانوم بود خواهر شوهر همون خانوم طبقه اولی

ایشونم با دخترش زندگی میکرد که همسرش فوت شده اما این قضیه براش زیاد ناراحت کننده نبود بعد سوالات فهمیدیم بله این اقام معتاد بوده

اما طبقه وسط مال مادرفاطمه بود(مادرشوهرخانوم طبقه اولی)رفتیم تو

که دیدیم بله مهری خانومم اونجاست (خواهر فاطمه خانوم) شروع کردیم به سوالات که گفت

من الان 2 ماه اینجام شوهرم زده بیرونم کرده از خونه گفتیم چرا

گفت اخه معتاده وقتی مواد نمیرسه بهش میزنه و از خونه بیرونم میکنه البته من این بارم برگشتم اما راهم ندادمجبورم اخه پسرم داره برا کنکورمیخونه باید وسایل ارامشش و فراهم کنم پسرش برای درس خوندن میره کتابخونه

بعد خانوم طبقه اولی گفت باید تحمل کنیم به خاطر بچه هامون یه بابایی بالا سرشون باشه و همم به خاطر اینکه زن مطلقه تو این جامعه به یه چشم دیگه نگاه میکنن

من خودم به خاطر دخترم میرم پله های مردم و تمیز میکنم

دیگه تحمل نداشتم دلم می خواست برم بیرون

خلاصه تموم شد و رفتیم بیرون

با اینکه چیزایی قشنگی دیدیم مثل مهر مادری ،گذشت مادر،.......

اما دلم می خواست گریه کنم

همهشون یه چیز ثابت میگفتن به خاطر بچه ام این که بنده او این قدرمهربونه پس مهربونی او دیگه چه قدره

دیگه بارون نمیومد تا گریه هام مخفی باشه منم مثل خانوم طبقه اول بغض کردم و گریه ام خوردم

تا عاشق شدن

یا علی مددی